هیچ سنگتراشی چنین دست و پنجه ای ندارد!

هیچ سنگتراشی چنین دست و پنجه ای ندارد!

کونفه: اصفهان «مهندسِ ساختمان دبیرستان هراتی، به آقای کاشفی اظهار داشت که حاج آقا می خواهم کسی را ببینی که سنگتراشی های این دبیرستان را انجام داده. آنها هم آمدند و دیدند. همه‌ی سران گفتند که «کارِ سنگتراش نیست! هیچ سنگتراشی نمی تواند سنگ ها را به این صورت بتراشد!»



«حتی سنگتراش های بزرگی هم که از اصفهان و تهران آمده بودند همین را گفتند یعنی سنگ ها را پسندیدند، اما می گفتند که «کارِ سنگتراش نیست و هیچ سنگتراشی چنین دست و پنجه ای ندارد!» تا این که مهندس، من را نشان داد و به آنها اظهار داشت که «این دست و پنجه‌ی استاد است، خودش تراشیده و خودش هم کار گذاشته.» آقای کاشفی هم به همه اظهار داشت که این دست و پنجه‌ی خودشه، تا آنها قبول کردند. بعدهم آقای کاشفی به مهندس اظهار داشت که «دستور بدهید همین سنگ و همین سنگتراش تا آخرین کارِ دبیرستان بمانند.»

این قسمتی از صحبت های «استاد کریم آدمی دهکردی» است. پیشکسوت هنر سنگتراشی که سال ها دستانش بر روی سنگ ها ساختند و پرداختند، هنرمندی که قبل از او نیز پدرش «استاد حسین» و پدربزرگش «استاد قلی»، با هنر و حرفه‌ی سنگتراشی زیستند و نامشان با آثارشان همیشه جاودان است.

میهمانش شدیم و با روی گشاده به استقبالِ ما آمد و سخن ها اظهار داشت که در ادامه‌ی می خوانید.

استاد کریم آدمی دهکردی در شروع گفتگوی خود با ایسنا چنین بیان نمود: پدرم «استاد حسین آدمی»، سنگتراش ماهری بود که کارهای زیادی در استان اصفهان و تهران انجام داد. ازجمله آثاری که از پدرم به جامانده، سنگتراشی های هنرستان هنرهای زیبای اصفهان است؛ ضمن این که سنگتراشی های بانک ملی در خیابان استانداری و سنگتراشی های میدان نقش جهان و ساختمان نظام وظیفه که آن زمان در همین میدان قرار داشت و بعدها به خیابان هزارجریب منتقل شد، از آثار پدرم هستند. در همه‌ی این موارد من هم که شاید آن زمان ۵ سال داشتم همراه با پدر کار می کردم. روبه روی سی و سه پل هم مجسمه ای از محمدرضا شاه پهلوی بود که سنگتراشیِ آنرا پدرم انجام داد و به علت کارهای زیادی که در کاخ های تهران مثل کاخ مرمر و سعدآباد انجام می داد به استاد حسین درباری هم معروف شده بود.

او افزود: پدرم استاد حسین، وقتی که ۵ یا ۶ ساله بودند همراه با پدربزرگم (استاد قلی) مجسمه‌ی شیرهای مقابل بانک ملی در خیابان سپه را کار کردند. برخی از سنگ قبرهای مرمرین تکیه میر در تخت فولاد هم توسط پدر و پدربزرگم تراشیده شدند و حالت دانه های تسبیح دارند. حتی پدربزرگم چندین بار برای خودش سنگ قبر تراشید، اما آنقدر آنها را زیبا می تراشید که افرادی که می آمدند و سنگ قبر را می دیدند آنرا می خریدند و می بُردند؛ این مورد چندبار برای پدربزرگم تکرار شد. پدرم نیز خیلی چیزها ساختند ازجمله کارهای تزئینی برای خانه، مثل میز، هاونگ های قدیمی خانه ها و بخاری.

استاد افزود: آن زمان که پدرم سنگتراشی می کرد، «قاسم صوراسرافیل» شهردار اصفهان بود و پدرم را از اصفهان به آبعلی برد و آنجا یک کاخ برای محمدرضا پهلوی ساختند که سنگتراشیِ آن دست و پنجه‌ی پدرم و کارگرهایش بود. پس از اینکه سنگتراشیِ کاخ آبعلی به اتمام رسید، مهندس صوراسرافیل ما را به کاخ سعدآباد برد تا پدرم سنگتراشی آنجا را انجام دهد و بعدهم کارِ کاخ مرمر انجام شد. آن موقع من بچه بودم و حتی به کارِ کارگرهای پدرم ایراد می گرفتم. مهندس صوراسرافیل به پدرم می گفت «استاد حسین، پسرت به کارگرها ایراد میگیره!»



استاد آدمی به قسمتی از خاطرات خود درباره‌ی سنگتراشی های کاخ مرمر اشاره نمود و اظهار داشت: یادم هست که برای سنگتراشیِ کاخ مرمر، سنگ ها را از یزد به کاخ مرمر آوردند و همه کارگرهای پدرم آنجا هم آمدند. «حاج میرزا علی خان مقصودی» در خیابان های اصفهان مأمور گذاشته بود و هرچه سنگتراش بود را به کاخ مرمر می بُردند، به همین خاطر سنگتراش ها دیگر از خانه هایشان بیرون نیامدند و تمام کارهای سنگتراشیِ اصفهان خوابید! و مأمورها به حاج میرزا علی خان گفتند که «هرکس را می گیریم می گوید ما سنگتراش های استاد حسین هستیم.» بعدهم به صوراسرافیل گفتند که «استاد حسین تمام کارهای اصفهان را خوابانده!» تا این که پدرم را خواستند و صوراسرافیل به پدرم اظهار داشت که «استاد حسین، سنگتراش هایت را معلوم کن. هرکس را می گیریم تا به کاخ مرمر ببریم به ما می گوید که کارگرهای استاد حسین هستیم!» پدرم به او جواب داد که «خب تمامشان حتی استادکارهایشان هم کارگرهای من هستند.»

او اضافه کرد: بدین سان سنگتراش های استاد حسین به دستور مهندس صوراسرافیل رها شدند؛ اما همان کارگرهایی که حاج میرزا علی خان مقصودی برای سنگتراشی به کاخ مرمر برده بود نتوانسته بود کارِ تراشِ مرمرها را به خوبی انجام دهند و همه‌ی سنگ ها تکه تکه و گُل سفید شده بودند. تا این که محمدرضا پهلوی آمد و پدرم را هم خواستند، من هم پشت سرِ پدرم رفتم و چون گوش هایش نمی شنید به او کمک می کردم. شاه از پدرم پرسید که چرا سنگ ها گل سفید شده اند؛ پدرم هم جواب دادند که این افرادی که روی این سنگ ها کار کردند سنگتراش های سنگ های معمولی هستند نه سنگ مرمر. این افراد را حاج میرزا علی خان آورده و آنها نمی توانند سنگ مرمر بتراشند. تراشیدنِ مرمر خیلی مشکل است.» بعد شاه به پدرم گفت «حالا باید این سنگ ها را چه کارکرد؟» پدرم اظهار داشت که «هیچی، تا ابد سفید هستند. هر سنگتراشی، مرمرتراش نیست.» و بعدهم پدرم به یک کارگر گفت «بیا با کلنگت مرمر را بتراش.» کارگر آمد و با کلنگ به مرمر زد. سرِ کلنگ، تیز بود و در مرمر فرو رفت و آنرا سفید کرد. پدرم اظهار داشت که «این کلنگ برای سنگ مرمر، سنگین است درحالی که سنگ مرمر، لطیف و ظریف است. این کلنگ برای سنگ های معمولی مناسب می باشد، درحالی که اما سنگ مرمر لطیف است و ابزارش هم باید سبک و لطیف و مخصوص تراشیدن سنگ مرمر باشد.»

این پیشکسوت هنر سنگتراشی که هر زمان از پدرش یاد می کرد قطرات اشک چشمانش را نوازش می داد، چنین افزود: اما همان جا من به پدرم گفتم که «آقا، همین هم چاره دارد، هیچ کاری نیست که چاره نداشته باشد. باید مرمرتراش، یک سانتی متر از روی همین سنگی که سفیدشده را بردارد تا رفعِ سفیدی شده و سنگ، زلال شود.» بعدهم شاه به پدرم گفت «استاد حسین، انگار پسرت بهتر از تو وارده!» و پدرم جواب داد که «به او افتخار می کنم.» این در حالی بود که من آن زمان فقط ۸ سال داشتم و با همه‌ی بچگی، خیلی به کارِ کارگرها و حتی به کارِ پدرم ایراد می گرفتم.

استاد در ادامه نیز توضیح داد: درنهایت، شاه به پدرم اظهار داشت که «اینجا مرمرتراش بگذار.» اما پدرم گفت «کسی که بتواند مرمر بتراشد کارگر نیست، بلکه استاد است و استاد نمی آید در کاخ بنشیند و سنگ بتراشد.» برای همین پدرم پیشنهاد کرد که سنگ های مرمر را در کمیسری اصفهان(کلانتری) بگذارند و کارگرهای پدرم هم آنجا بروند، اما پدرم بر کارشان نظارت کند. بدین سان شاه دستور داد که پس از این، سنگ ها را از یزد به تهران نیاورند و سنگتراشیِ سنگ های مرمر را در اصفهان انجام می دادند؛ یعنی استاد حسین، کارگر در اختیارِ حاج میرزا علی خان قرار داد و پدرم نظارت می کرد. بعدهم حاج میرزا علی خان مقصودی که به او کلانتر هم می گفتند سنگ ها را با ماشین های ارتشی بار می کردند و روی آن با نظر من پارچه‌ی تمیز می کشیدند و همراه با سرباز به کاخ مرمر می رساندند.



استاد آدمی ضمن اشاره به محل کارگاه پدرش که او نیز در همان کارگاه فعالیت داشت، بیان نمود: کارگاه پدرم در خیابان فردوسی و در کنار مادی نیاصرم بود و همیشه ۲۵ شاگرد در آنجا برای پدرم کار می کردند. استادِ پدرم «سیدهاشم سنگتراش» بود که ۴ دختر داشت و پدرم نخستین دامادش بود و پس از ازدواج، کارش را از استادش جدا کرد و مدتی به چهارمحال و بختیاری رفت و برای حاج ابوالقاسم چالشتری در شهرکرد کار می کرد. پدرم در تکیه آقا شجاع، دقیقاً پشت تکیه شهدای گورستان تخت فولاد دفن شده است. من از همان کودکی با پدرم کار می کردم و پس از او هم خودم کار می گرفتم. در همه‌ی کارهای پدرم مانند کاخ های مرمر و سعدآباد، ساختمان نظام وظیفه‌ی اصفهان، میدان نقش جهان و هنرستان هنرهای زیبا همراهِ او کار کردم؛ اما یکی از کارهای من سنگتراشیِ ساختمان علی همدانیان بود. ضمن این که برای سنگ قبرهای تخت فولاد هم سنگتراشی کردم، آثار تزئینی زیادی هم ساختم. یکی دیگر از کارهایم سنگتراشی های دبیرستان هراتی است که ۳۵ کارگرِ مخصوص داشتم و این کار را طوری انجام دادم که همه سنگتراش های اولااعظم اصفهان و تهران می گفتند «این چیزی که در این مدرسه انجام شده، کارِ سنگتراش نیست!»

این هنرمند سنگتراش اضافه کرد: من برای کاری که در دبیرستان هراتی انجام دادم سنگ ها را در دُکان پدرم تراشیدم و یادم هست وقتی که می خواستیم آنها را به مدرسه برسانیم خیابان را بسته بودند، چون قرار بود افراد بسیارمهمی از تهران برای افتتاح این مدرسه بیایند. یعنی علاوه بر این که عده زیادی از مسئولان اصفهان ازجمله شهردار و استاندار برای افتتاح این مدرسه حضور داشتند، چادرِ سلطنتی از کاخ آورده و امکانات زیادی فراهم نموده بودند و قرار بود که افراد زیادی هم از دربارِ شاه بیایند، حتی قرار بود که شاهپور غلامرضا هم برای افتتاح بیاید، اما درنهایت یک نفر از سران ارتش را به نمایندگی فرستاد. حاج آقا کاشفی، کازرونی و هراتی و اقوام آنها هم جزو اصلی ترین افراد حاضر در افتتاح دبیرستان هراتی بودند. یادم می آید زیر بغل آقای هراتی گرفتند و او را به داخل چادر آوردند و او کلنگِ محمدرضا پهلوی را برای افتتاح این دبیرستان به زمین زد که این کلنگ را از باشگاه افسران آورده بودند. آقای هراتی بعدهم کلنگ را به هم ریشش میرزا محمدجعفر کازرونی داد و بعد به نوبت بقیه هم کلنگ زدند.

استاد به سنگتراشی های دبیرستان هراتی اشاره نمود و درحالی که اشک در چشمانش حلقه زد اظهار داشت: آنها می گفتند که «کارِ سنگتراش نیست و هیچ سنگتراشی چنین دست و پنجه ای ندارد!»

او سپس چنین افزود: مهندسِ ساختمان دبیرستان هراتی، به آقای کاشفی اظهار داشت که «حاج آقا می خواهم کسی را ببینی که سنگتراشی های این دبیرستان را انجام داده.» آنها هم آمدند و سنگ هایی که من، تراشیده و کنار دیوار چیده بودیم را دیدند. همه‌ی سران گفتند که «کارِ سنگتراش نیست! هیچ سنگتراشی نمی تواند سنگ ها را به این صورت بتراشد.» حتی سنگتراش های بزرگی هم که از اصفهان و تهران آمده بودند همین را گفتند یعنی سنگ ها را پسندیدند، اما می گفتند که «کارِ سنگتراش نیست و هیچ سنگتراشی چنین دست و پنجه ای ندارد!» تا این که مهندس، من را نشان داد و به آنها اظهار داشت که گفتند «این دست و پنجه‌ی استاد است، خودش تراشیده و خودش هم کار گذاشته.» آقای کاشفی هم به همه اظهار داشت که این دست و پنجه‌ی خودشه، تا آنها قبول کردند. بعدهم آقای کاشفی به مهندس اظهار داشت که «دستور بدهید همین سنگ و همین سنگتراش تا آخرین کارِ دبیرستان بمانند.»



در ادامه‌ی گفت و گو با استاد کریم آدمی، از او درباره‌ی فرزندانِ دیگر پدرش پرسیدیم که آیا آنها نیز در سنگتراشی، مهارتِ او را داشتند یا خیر و او چنین پاسخ داد: یادم هست که شاه در کاخ مرمر از پدرم پرسید «استاد حسین، چندتا پسر داری؟» و پدرم گفت «۵ پسر» بعد شاه ادامه داد که «همه شان مثل این پسرت هستند؟» پدرم جواب داد «همه شان سنگتراش هستند، اما کریم چیز دیگری است. گنجشک، پنج تا تخم می گذارد، اما یکی از آنها بلبل می شود. مادرِ حسین بختیاری ست.» بعد هم مهندس صوراسرافیل گفت «مادرش دختر ماه منظر از ایل اوسیوند است و شیر بختیاری خورده است.»

استاد سپس افزود: مادرم دختر خواهر بی بی همه گل همسرِ «سردار محتشم» بود، و برادرانم «میرزا حسن»، «محمود»، «میرزا عباس» و «احمد» بودند که فقط «عباس» زنده است. پدرم ۴ پسر و ۲ دختر از همسر اولش داشت، من سومین فرزند بودم و همراه با تنها خواهرم از همسر دوم پدرم بودیم. همه برادرانم سنگتراش بودند، اما دست و پنجه‌ی من را نداشتند. من هم متولد سال ۱۳۱۱ هستم و از بچگی و حدود ۵ سالگی همراه پدرم در سنگتراشی بودم و تا سال ۱۳۴۳ سنگتراشی می کردم؛ ولی پس از آن از سنگتراشی دست برداشتم چون سنگتراشی عقب افتاد و کارخانه های سنگ بری آمدند و مردم به آنها هجوم آوردند. درحقیقت سنگتراشی با دست، با گذشت زمان بطور کامل برچیده شده است. ازطرفی هم گرفتار دیسک شدید کمر شدم و از آن زمان به بعد سنگتراشی نکردم.

این هنرمند سنگتراش اظهار داشت: پس از اینکه سنگتراشی را رها کردم به راهسازی رفتم. دوستی داشتم که مهندس شرکت «ایران کار» بود و تا قصر شیرین و سرپل ذهاب و خسروی، کارهای جاده سازی و پل سازی را انجام می دادند. مهندس، همه‌ی این کارها را در اختیار من گذاشته بود و به این صورت کارم را ادامه دادم. در جاده‌ی دولت آباد هم کارخانه سنگبری هم داشتم، اما فایده نداشت و آنرا فروختم و ازبین رفت، در معدن لاشتر هم کار می کردم.

هربار که استاد سخن می گفت، دیدنِ اشک در چشمانش کارِ ساده ای بود و این دفعه به یاد مادر و همسرش... استاد افزود: نام مادرم «حبیبه سلطان» و بسیار مهربان بود، و همسرم «مهر انگیز اقتصادی» نام داشت که خیلی خوب و بامحبت بود. از او یک پسر و ۴ دختر به اسامی «سهیلا»، «فرشته»، «محمد»، «پریناز» و «بهناز» دارم. پسرم در کارِ سنگتراشی نیست، اما بچه های برادرم نسل به نسل در کارِسنگتراشی هستند، البته نه مثل من که با دست کار کنند، منظورم این است که کارخانه‌ی سنگ دارند.



از استاد آدمی درباره‌ی سنگتراش های دیگری پرسیدیم که آن زمان در اصفهان و تهران فعالیت داشتند، و استاد اظهار داشت: از سنگتراشانِ حاذق در اصفهان شاید فقط بتوان از آقای «حجارزاده» و آقای «کوهی» اسم برد؛ البته در تهران هم سنگتراش های خوبی بودند ولی با همه‌ی معروفیتی که داشتند اما وقتی کار من در دبیرستان هراتی را که دیدند گفتند که این کارِ سنگتراش نیست و هیچ نجاری حتی با ارّه نمی تواند کار را تا این حد تمیز دربیاورد!

او درباره‌ی ابزار مورد استفاده اش در سنگتراشی نیز چنین توضیح داد: کلنگ سنگتراشی، سه رقم تیشه با دنده های مختلف، چکش و قلم پولادی، ابزاری بودند که برای کارهایم استفاده می کردم؛ و سپس افزود: من خیلی زحمت کشیدم، بارها و بارها برای جداکردن سنگ از کوه بالا رفتم. یادم می آید بچه بودم که از کوه با پایین پرتاب شدم. بالای کوه های گَوَرت، روبه روی باغ رضوان یک معدن بود. من همراه با پدرم از تهران آمده بودیم تا او ببیند که کارگرها چه کار می کنند. من هم خیلی خوشحال بودم که می خواهم به معدن بروم و کوه را ببینم. بامداد با گاری به گَوَرت رفتیم، خیلی راه بود. کارگرها خانه‌ی سنگی داشتند یعنی با لاشه سنگ، اتاق ساخته بودند و بالای کوه کار می کردند و دو نفر از آنها پسرعمه های من بودند. پدرم بالای کوه رفت تا به معدن برسد و من هم به دنبالش رفتم. پایین معدن یک چشمه بود، پدرم به یکی از کارگرها اظهار داشت که ظرف ها را از آب چشمه پُر کند. من هم آفتابه‌ی حلبی را برداشتم به دنبال آن کارگر دویدم. سرازیری عجیبی بودم و کارگر می دوید، من هم دویدم ولی نتوانستم خودم را کنترل کنم و به پایین پرتاب شدم و از هوش رفتم. بعد برایم تعریف کردند که من را لایِ نمد پیچیدند و به بیمارستان برده بودند و حتی پزشکان تصور می کردند که زنده نمی مانم، چون درحقیقت مُرده بودم. برای همین همان موقع به خانواده ام گفتند فردا برای تحویل جسدش بیایید؛ مادرم خیلی برای من دعا کرد... روز بعد پزشکان می گفتند «دیشب چه کار کردید؟! پسرتان زنده است!» خلاصه این که معجزه شد و زنده ماندم.

این پیشکسوت هنر سنگتراشی در آخر نیز خاطره‌ی دیگری از رفتنِ خود به مکتب را تعریف کرد: من ۷ ساله بودم که به مکتب رفتم. خانه‌ی ما در تهران و در خیابان خیام و کوچه سیدنصرالدین بود. پدرم من را به مدرسه ای در میدان اعدام برد تا اسمم را در آن مدرسه بنویسد. دردسرهای زیادی کشیدیم تا اسمم را نوشتند! چون می گفتند که شناسنامه ام تاریخ صدور ندارد، درحالی که در آن زمان اخیرا تاریخ را روی شناسنامه می زدند! درحقیقت رشوه می خواستند و پدرم متوجه نشده بود تا این که بالاخره با وساطت مهندس صوراسرافیل نامم را ننوشت؛ اما پس از چندماه صحنه های چوب و فلکِ زیادی را در مدرسه دیدم. آن معلم بی انصاف به خدمه های مدرسه می گفت تا بچه ها را با فجیع ترین شکل زیر چوب و فلک بگیرند، بودند طفل معصوم هایی که زیر آنهمه کتک زدن حتی جان هم دادند، من هم با دیدن آن صحنه ها تبِ شدیدی کردم. یادم هست که با شکایتِ خانواده ها مأمور از جانب شخصِ شاه آمد و جلوی فلک کردن را گرفتند. اما من دیگر به مدرسه نرفتم.







منبع:

1403/01/21
11:54:06
5.0 / 5
150
تگهای خبر: آب , بیمار , بیمارستان , پزشك
این مطلب را می پسندید؟
(1)
(0)

تازه ترین مطالب مرتبط
نظرات بینندگان در مورد این مطلب
لطفا شما هم نظر دهید
= ۹ بعلاوه ۳
کونفه